رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

24 دی - رادین شیرین

سلام  گل مامان اینروزا تو خیلبافی های جالبی داری... هر نوع شخصیت کارتونی ،حیوان و... را که از تلویزیون میبینی خودتو میذاری جای اونو ما هم اطرافیانت میشی... مثلا داشتی کارتون باب اسفنجی میدیدی گفتی مامان من شدم باب اسفنجی و اینجا(اشاره به تلویزیون) دارم راندِگی میکنم. گاهی اوقات چهار دست و پا میری و میگی شدم ببعی...یا شدم پیشی کوچولو... و من و بابا هم باید در اون موقع پیشی یا ... باشیم.... یکروز داشتی با بابا بازی میکردی...تو توپ را پرت میکردی طرف بابا و بابا باید نقش گاو کوچولو را بازی میکردی...تو همش میگفتی گاو کوچولو توپو بده و...تا اینکه بابا بهت گفت پسرم گاو کوچولو اسمش گوساله ا... یهو رادین گفت...
26 دی 1392

18 دی- این ده روز

سلام نفسم پسر گلم بذار از اول اول برزات تعریف کنم... 8 دی امروز عصر رفتیم خونه دختر عمه من مهدیه جون... تو هم رفتی هر چی اسباب بازی تو اتاق پسرش بود را آوردی تو سالن و کنار ما نشستی به بازی کردن... 9دی واسه ناهار یکهو ما تصمیم گرفتیم بریم پیتزای بخوریم...و با سه چرخه تو راه افتادیم چون به خونمون نزدیک بود...خلاصه که رفتیم و تو دو تکه کوچولو البته بدون ژامبون و سوسیس از پیتزا خوردی و حسابی بهت چسبید...برگشتنه میگفتی مامان فردا هم بیایم پیتزا بخوریم؟؟  عصر اون روز که مصادف بود باشب 28 صفر ...من یه کوچولو شله زرد نذر داشتم که پختم... شبشم رفتیم خونه خاله شمسی پیش دایی سهند...
19 دی 1392

8 دی- تولد بابا شهرام

سلام نفسم گلم امروز ،روز تولد باباست... هستم و برایت مینویسم... از قلبم... از احساسم... از تویی که وجودت همه ی وجود من است... از بی تابی دلم از عشق... زندگی من... دوستت دارم... همسر عزیزم تولدتت مبارک......... تولد تو ،تولد من است... تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود.... و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم... تولدمان مبارک.... امروز روز تولد توست ... و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم ... که تو خلق شده ای برای من...  تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی... تولدت مبارک.... زادگاه و تا...
10 دی 1392

6 دی - اینروزا

سلام عشق من   اول از همه از مامی ممنونیم که عیدی تو را جلو جلو 3 ماه زودتر بهت داد...تو که عاشقشی... ژستشو ووووووو... موبایلشو ببینید کجا گذاشته... یکسره چپ میری راست میای میگی مامی ممنونم...دستت درد نکنه... اینروزا بیشتر مهمونیم... دو روز پیش رفتیم خونه عموی من و تو هم ساکت نشسته بودی و با موبایل من بازی میکردی...محیا جون(دختر عموم) گفت  ااا چقدر رادین ساکته...(آخه روز عروسی هانیه جون حسابی اذیت کردی و محیا فکر میکرد همیشه همینطوری هستی) خلاصه تا اینو گفت تو موبایل را کنار گذاشته و گفتی مامان بریم خونمون...حالا تازه یکربع بود رسیده بودیم...خلاصه به هر طریقی بود سرتو گرم ...
7 دی 1392

30 آذر--- بلندترین شب سال

سلام نفسم عزیز دلم بابا ساعت 4 صبح امروز با اتوبوس رفت تهران...طفلک دوساعتم قم معطل شدن چون اتوبوسشون خراب شده بود... شبم که شب یلدا بود اما خب ما تنها بودیم... من و تو و مامی و خاله مهسا...آخر شبم خاله افسانه و پانته آ جون اومدند پیشمون... مامی هدیه شب یلدا برای تو تلفن پو خریده بود ... که بذاریم داخل اتاق خودت و تو دیگه راحت بتونی با تلفن خودت با بقیه صحبت کنی...دستش درد نکنه منم برات کلاه پلیس خریدم... خیلی ذوقشون میکردی... با اومدن افسانه جون و پانته آ میگفتی دست بزنید میخوام برقصم...ما هم دست میزدم و تو فقط دور خونه میچرخیدی و ذوق میکردی... رادین اولین خرابکاریشو انجام داد... ...
2 دی 1392
1